سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرد جاده ها

 

 

لطفا این مطلبو هیچ کس نخونه....

امروز خسته ام....امروز بریدم....امروز پاییزم...واقعا مثل پاییزتکلیفم با خودم روشن نیست...نمی دونم زمستون بشم یا همین طور بمونم...نمی دونم...
امروز باید سکوت کنم...
                                اما دوست دارم فریاد بزنم...
بگم آدما...آهای آدما...من از شما بدم میاد...از حرفاتون...از کاراتون....از امدن ها و رفتن هاتون...
امروز خیلی خسته ام...امرز بریدم...امروز...
تک سرفه های خشک
این گریه های خیس
این غصه های بد
تقدیر هرشب است
راه گریز کو؟
امروز سه شنبه است...یادش بخیر یه دوره ای سه شنبه ها می رفتم انجمن...چه خوب بود...کل هفته فقط سه شنبه ها برام مهم بود
اما الآن باید ...
چه برزخم امروز...
بهتره ننویسم...آره بهتره ننویسم...
ای مرد جاده ها
اندوه های من
با صد هزار مرگ
آغاز می شود....
پایان من کجاست؟


 

نوشته شده توسط مهدی

 در سه شنبه 85 مهر 18 و ساعت  11:24 صبح

 

نظرات شما ()

 

من هم مسافرم

 

 

سلام....
خوبین....
راستش دوست خوبم علیرضا در قسمت نظرات یه متن خیلی زیبا نوشته بود که دلم نیومد توی وبلاگ ننویسم......

مسافر...

مردی جهانگردی شنید روحانی مقدسی در سرزمین خاور زندگی می کند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند. وقتی به خانه روحانی رسید او را در کلبه محقری تنها یافت در حالی که در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلی چیزی وجود نداشت.
مرد جهانگرد از روحانی پرسید: « پس وسایل خانه شما کجاست؟»
روحانی پرسید: « وسایل تو کجاست؟»
مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم.»
روحانی نیز پاسخ داد: « من هم وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم ...»

تا بعد......یا حق


 

نوشته شده توسط مهدی

 در دوشنبه 85 مهر 17 و ساعت  1:8 عصر

 

نظرات شما ()

 

یک کلبه خراب و کمی پنجره

 

 


چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
              حرفهای من
                            افتاد
سلام......وای...چقدر وقته چیزی ننوشتم...خوب مدرسه شروع شده و خیر سرم امسال سال سوم دبیرستانم...باید یه کارایی بکنم...منظورم درس خوندنه....اما فاز نمی ده درس خوندن تو ماه رمضون... صبح ها که مدرسه... بعد از ظهرها هم مثل میت می افتم جلوی کامپیوتر ... خلاصه این حال و روز مسافر شده....راستش مدرسه از لحاظ درس و امتحان خیلی حال گیریه اما  با رفقای باحال که چند ساله با هم هستیم خیلی حال میده...راستش چند وقته که دارم به یه موضوعی فکر می کنم : آرامش ... واقعا فکر می کنم تمام مشکلاتمون از نداشتن آرامشه ... حداقل تمام مشکلات من از همینه ... دلیل حرفهای خسته ام...دلیل دل واپسی ها... دلیل تیره بودن رنگ وبلاگ...دلیل بی اعتمادی....دلیل اینکه ...ولش کن.....بعد از یه عمر امدم دارم دوباره هذیان می گم....ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم.......

یک کلبه خراب و کمی پنجره

یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ

آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سؤال

چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه می رسید

با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب

یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره


 

نوشته شده توسط مهدی

 در چهارشنبه 85 مهر 12 و ساعت  3:26 عصر

 

نظرات شما ()

 

همسفر

 

 

سلام...

عشق آزاده نبود ، عاشقی ساده نبود

همسفر ، اهل سفر ، راهی جاده نبود

می دونین بعضی وقتا ادم توی زندگیش به یه کسایی اعتماد می کنه ... اما فکر می کنم واسه همتون پیش امده که کسایی از اعتماد شما سواستفاده کنن یا یه دفعه انگار نه انگار که یه روز رفاقتی بوده... اون وقته که حس می کنی از درون شکستی از خودت به خاطر اینکه به کسی اعتماد کردی بدت میاد و به خودت قول می دی که دیگه به کسی اعتماد نکنی ... اما وقتی می بینی که خیلی تنهایی مجبور میشی یا دوباره اعتماد کنی یا تنهایی رو انتخاب کنی و من ... البته به نظر خیلی ها تقصیر خودمه ... اما چند وقتیه یه دوست یا یه رفیق  جدید پیدا کردم ... یه کسی که تا حالا ندیدمش ... کسی که بهش می گن : (( ... تنهایی ها )) بهش اعتماد و عادت کردم ... خودش می دونه... خودش خیلی چیزا رو می دونی ... خودش خیلی با صفاست ... خودش ... نمی دونم ...

در ذهن  نیافرینـت می میرم

از شاخه اگر نچینـت می میرم

ای عادت چشم های بی حوصله ام

یک روزاگر نبینمت می میرم


 

نوشته شده توسط مهدی

 در چهارشنبه 85 مهر 5 و ساعت  3:0 عصر

 

نظرات شما ()

 

ایستگاه

 

 

صد بار به سنگ کینه بستند مرا

از خویش غریبانه گسستند مرا

سلام...به خدا شرمنده ام که این چند وقته همش حرف از تنهایی بوده ... اما چی بگم ...حرفی به جز تنهایی هم نمونده ... تا کی خودمو به جزئیات سرگرم کنم تا وقتیکه کلیات زندگی خسته کننده است... روزهای این مسافر تنها بدتر شده... می دونید به نظر من هیچی بدتر از بی معرفتی نیست و تو این دوره زمونه هیچ چیز بیشتر از بی معرفتی پیدا نمیشه... چند وقت پیش یه متن نوشته بودم نمی خواستم این متن رو دیگه برا کسی بنویسم اما فکر می کنم این متن مناسب همین روزهاست ... پس این متن رو بخوانید اما ... ولش کن...فقط بخوانید:

اینجا دیگر گریزی نیست
باید ایستاد و فکر کرد
به آینده نه _ چون آینده ای نیست _
به گذشته
به روزهای تاریک و مبهم گذشته که سراسر فریاد سکوت هست
و من دیگر نای رفتن و نای ماندن را ندارم
حتی نای زندگی کردن را هم ندارم
باید تمام کرد رفتن را
هر سفر پایانی دارد پر از خستگی
و این سفر از همه بدتر
             خسته تر
باید ایستاد و فکر کرد
به کفش های پاره
به اندام های تکیده
به فکری آشفته
خوابهای بد
به...
دیگر توانی برای جنگیدن نیست
دیگر راهی برای تسلیم شدن نیست
و دیگر ساعتی برای فرار نیست
پس ناگزیرم
مانده ام
خسته ام
و حتی خواب هم نمی بینم
من محکومم
محکوم به زندگی
محکوم به عاشق شدن
محکوم به دوست داشتن
و من تابوها را میشکنم
_من, همان نگاه کوچک_
پس نگو که این بار هم یک دست صدا ندارد
_چون از فریادش گوشهایم دیگر نمی شنود_
پس بگذار باز هم فکر کنند
باز هم قانون بنویسند
باز هم حکم صادر کنند
که به جرم نا امیدی
محکوم به زندگی شده ام


 

نوشته شده توسط مهدی

 در دوشنبه 85 مهر 3 و ساعت  2:15 عصر

 

نظرات شما ()

 

پاییز

 

 

سلام....امروز اولین روز پاییز و اولین روز مهرماه و اولین روز مدرسه است ... دوباره شروع شد ... صبح زود بیدار شدن ها ... درس خواندن ها و امتحان و ...و... راستش صبح ساعت هفت با بدبختی بیدار شدم و رفتم مدرسه ... بیشتر بچه های کلاس ما آمده بودند ... رفتیم توی کلاس اون هم بدون کتاب و دفتر و حتی خودکار ... خلاصه یک ساعتی حرف زدیم و از تابستان گقتیم و وقتی دیدم خبری نیست به خانه برگشتیم ... خلاصه سال تحصیلی جدید هم شروع شد.. اما امسال خیلی خسته ام...از خیلی چیزها ... خدایا خودت کمک کن ...

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی ،لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم


 

نوشته شده توسط مهدی

 در شنبه 85 مهر 1 و ساعت  10:30 صبح

 

نظرات شما ()

 

 
منو اصلی

 

صفحه اصلی

ارتباط با من

درباره من

 RSS 

 

 

درباره من

 

مهدی هستم متولد اسفند 1368.خیلی وقته دوست دارم حرفهامو واسه دوستام بگم. پس شروع کردم به نوشتن...

 

 

لوگو مسافر

 

  پاییز 1385 - مسافر

 

 

آرشیو

 

دستنوشته های تابستان 85
پاییز 1385
تابستان 1385

 

 

پیوندهای روزانه

 

کلبه رباعی [264]
[آرشیو(1)]

 

 

 

موزیک

 

در صورت تمایل می توانید این موزیک را از اینجا دانلود کنید

 

 

جستجو

 

 


 

آمار

 

امروز : یکشنبه 103 آذر 4

بازدیدکنندگان امروز : 2

کل بازدیدکنندگان : 20152

 

 

All Rights Reserved 2005-2006 © newrock.parsiblog.com | Design by Mahdi