چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرفهای من
افتاد
سلام......وای...چقدر وقته چیزی ننوشتم...خوب مدرسه شروع شده و خیر سرم امسال سال سوم دبیرستانم...باید یه کارایی بکنم...منظورم درس خوندنه....اما فاز نمی ده درس خوندن تو ماه رمضون... صبح ها که مدرسه... بعد از ظهرها هم مثل میت می افتم جلوی کامپیوتر ... خلاصه این حال و روز مسافر شده....راستش مدرسه از لحاظ درس و امتحان خیلی حال گیریه اما با رفقای باحال که چند ساله با هم هستیم خیلی حال میده...راستش چند وقته که دارم به یه موضوعی فکر می کنم : آرامش ... واقعا فکر می کنم تمام مشکلاتمون از نداشتن آرامشه ... حداقل تمام مشکلات من از همینه ... دلیل حرفهای خسته ام...دلیل دل واپسی ها... دلیل تیره بودن رنگ وبلاگ...دلیل بی اعتمادی....دلیل اینکه ...ولش کن.....بعد از یه عمر امدم دارم دوباره هذیان می گم....ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم.......
یک کلبه خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره