صد بار به سنگ کینه بستند مرا
از خویش غریبانه گسستند مرا
سلام...به خدا شرمنده ام که این چند وقته همش حرف از تنهایی بوده ... اما چی بگم ...حرفی به جز تنهایی هم نمونده ... تا کی خودمو به جزئیات سرگرم کنم تا وقتیکه کلیات زندگی خسته کننده است... روزهای این مسافر تنها بدتر شده... می دونید به نظر من هیچی بدتر از بی معرفتی نیست و تو این دوره زمونه هیچ چیز بیشتر از بی معرفتی پیدا نمیشه... چند وقت پیش یه متن نوشته بودم نمی خواستم این متن رو دیگه برا کسی بنویسم اما فکر می کنم این متن مناسب همین روزهاست ... پس این متن رو بخوانید اما ... ولش کن...فقط بخوانید:
اینجا دیگر گریزی نیست
باید ایستاد و فکر کرد
به آینده نه _ چون آینده ای نیست _
به گذشته
به روزهای تاریک و مبهم گذشته که سراسر فریاد سکوت هست
و من دیگر نای رفتن و نای ماندن را ندارم
حتی نای زندگی کردن را هم ندارم
باید تمام کرد رفتن را
هر سفر پایانی دارد پر از خستگی
و این سفر از همه بدتر
خسته تر
باید ایستاد و فکر کرد
به کفش های پاره
به اندام های تکیده
به فکری آشفته
خوابهای بد
به...
دیگر توانی برای جنگیدن نیست
دیگر راهی برای تسلیم شدن نیست
و دیگر ساعتی برای فرار نیست
پس ناگزیرم
مانده ام
خسته ام
و حتی خواب هم نمی بینم
من محکومم
محکوم به زندگی
محکوم به عاشق شدن
محکوم به دوست داشتن
و من تابوها را میشکنم
_من, همان نگاه کوچک_
پس نگو که این بار هم یک دست صدا ندارد
_چون از فریادش گوشهایم دیگر نمی شنود_
پس بگذار باز هم فکر کنند
باز هم قانون بنویسند
باز هم حکم صادر کنند
که به جرم نا امیدی
محکوم به زندگی شده ام