مسافر...
مردي جهانگردي شنيد روحاني مقدسي در سرزمين خاور زندگي مي كند. وسايلش را جمع كرد تا برود و شكوه و عظمت او را ببيند. وقتي به خانه روحاني رسيد او را در كلبه محقري تنها يافت در حالي كه در آن خانه جز يك قفسه كتاب و ميز و صندلي چيزي وجود نداشت. مرد جهانگرد از روحاني پرسيد: « پس وسايل خانه شما كجاست؟»روحاني پرسيد: « وسايل تو كجاست؟»مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسيله اي ندارم. اينجا مسافرم.»روحاني نيز پاسخ داد: « من هم وسيله اي ندارم. اينجا مسافرم ...»